سيماي سياهان در ادب فارسي (2)


 

نويسنده: دكتر احمد فرشبافيان ـ تبريز




 

دودافكني گونه ي ديگري از ساحري و جادوگري است: «دودافكن نوعي از ساحران باشند و ايشان عود و لبان و دانه ي سفيد و مقل ازرق بر آتش نهند و افسوني خوانند و جنّ را حاضر گردانند بعد از آن هر اراده اي كه خواهند كنند». (برهان)
از شواهد موجود چنين برمي آيد اين اعمال به دست زنان انجام مي گرفت بخصوص زنان پير. نظامي گويد:

آتشي از تو بود در دل من
پيرزن در ميانه دود افكن

و:

سحر زده بيد به لرزه تنش
مجمر لاله شده دود افكنش

و:

جهاني چو هندو به دود افكني
جو يغما و خلّخ شد از روشني

و:

شب و روز مي گذشت در چين و زنگ
به دود افكني طشت آتش به چنگ

و:

دلش حراقه ي آتش زني داشت
بدان آتش سرِّ دود افكني داشت

(به نقل از دهخدا)
و:

ثريا چون كفي جو بُد به تقدير
كه گرداند به كف هندو زني پير

هندوان به آتش احترام خاصّي قائل بودند و در برابر آن سجده مي كردند. اين مضمون بارها در آثار نظامي به کار رفته و او تصويرهاي گوناگوني از آن ساخته است.

آتش انگيخته ز صندل و عود
دود گِردش چو هندوان به سجود

(هفت ـ 137)
و:

لاله به آتشكده راز آمده
چون مخ و هندو به نماز آمده

(مخزن ـ 55)
و:

هنوزم هندوان آتش پرستند
هنوزم چشم چون تركان مستند

(خسرو ـ 315)
و:

دگر روز چون مهر بر مهر بست
قراخان هندو، شد آتش پرست

(اقبالنامه ـ 213)

البته اعتقاد هندوان به جن و پري و تعظيم و بزرگداشت آن ها نيز در آثار نظامي مشهود است.

نمازش برد چون هندو پري را
ستودش چون عطارد مشتري را

(خسرو ـ 231)
در مورد اخلاق و رفتار هندوان دو اظهارنظر عمده و متضاد بيان شده است:
بعضي از شعرا غالباً از پشت عينک بدبيني به هندوان نگريسته اند، سرآمد اين گروه نظامي است. به نظر او هندوان اهل کيد و نيرنگند:

دل كيد هندو پر از نور يافت
ز كيدي كه هندو كند دور يافت

(شرفنامه)
از يک بيت نظامي چنين برمي آيد که هندو وقتي که بيمار مي شود داد و بيداد راه مي اندازد و اظهار بي تابي و بي قراري مي کند.

دَراهاي روسي درآمد به جوش
چو هندوي بيمار بر زد خروش

(شرفنامه ـ 537)
و نيز در يك بيت از نظامي به پدركشي هندو اشارت رفته است:

چه فرزندي تو با اين تركتازي
كه هندوي پدركش را نوازي

(خسرو ـ 175)
بدين ترتيب مي بينيم که هندوان به ستمگري و جفاکاري معروفند و بي جهت نيست که حافظ از زلف سياه معشوق که همچون هندوان ستمگر و بي رحم است مي نالد:

گر ز دست زلف مشكينت خطايي رفت رفت
ور ز هندوي شما بر ما جفايي رفت رفت

مولوي در مثنوي معنوي مي گويد:
يکي از اخلاق غلامان هندو اين است که اگر بخواهند به ارباب خود لطمه بزنند و زيان برسانند خود را از پشت بام به زمين مي اندازند:

چون غلام هندويي كو كين كَشَد
از ستيزه ي خواجه خود را مي كشد

سرنگون مي افتد از بام سرا
تا زباني كرده باشد خواجه را

(دفتر دوم ـ 42 ـ اس)
همو در جاي ديگر از مثنوي از عدالت غلام سياه چنين به طنز ياد مي کند که:
وقتي غلام سياهي ياغي مي شود مال و دارايي شاه را به ياغيان و دشمنان او مي بخشد. معلوم است که اين عدالت خواهي او به سيه رويي هر چه بيشتر در نظر شاه منجر خواهد شد.

چون غلام ياغبي كو عدل كرد
مال شه بر ياغيان او بذل كرد

عدل اين ياغي و دادش نزد شاه
چه فزايد دوري و روي سياه

(دفتر اول ـ 109)
«جامي» کسي را که لجباز است مانند هندوان باژگونه کار ناميده است. باژگونه کاري را غالباً به ديوان نسبت مي دهند، چنان که اين موضوع در ماجراي اکوان ديو و رستم و پرسش ديو که تو را به خشکي بيندازم يا دريا مشهود است. جامي گويد:

ز هندوستان مگر بودش نمونه
كه باشد كار هندو باژگونه

(به نقل از دهخدا)
اين بدبيني تا آنجا پيش مي رود که خلق و خويي را که اکثر مردم جهان بدان گرفتارند و يکي از بلاهاي عالم بشريّت است به هندوان نسبت مي دهند و گويند:
هندو قدر و ارزش متاعي را که مُفت و مجاني به دستش افتد نمي داند.

به جان نخريده اي جان را از آن قدرش نمي داني
كه هندو قدر نشناسد متاع رايگاني را

به نظر اين گروه هندوستان سرزمين جاودان و ساحران است چنانكه نظامي گويد:

شنيدم كه جادوي هندو بسي است
نخواندم كه جادوي هندو كسي است

(شرفنامه ـ 359)
همو در مخزن الاسرار آورده:

در شب خط ساخته سحر حلال
بابلي غمزه و هندوي خال

هر نفس از غمزه و خالي چنان
گشت جهان بابل و هندوستان

(ص ـ 271)
اين عده معتقدند هندوان ناپاک و پليد و کافرند البتّه اين، نظر آن دسته از شعرايي است که هند را فقط به نام مي شناختند يا از آنجا آزردگي به دل داشتند از قبيل مسعود سعد سلمان که همه ي مردم هند را «ديو سياه» ناميده است.

آن ديو بد سپيد و سياهند اين همه
هست اين زمين هند ز مازندران بتر

(ديوان ـ 145)
نظامي گويد:

سر زلف تو چون هندوي ناپاك
به روز پاك رختم را بَرَد پاك

(خسرو ـ 149)
منوچهري گفته:

بدين نهاد كه شويد همه جهان از كفر
نماند خواهي بومي ز هند كفرآلود

(ديوان ـ 91)
سنائي به شاه سفارش مي كند:

قصد هندوستان كافر كن
گل اين بام و بوم ششدر كن

(حديقه ـ 589)
ناصرخسرو چنين اعتقاد داشت كه:

بر دين حقي و سوي جاهل
بر سيرت و كيش هندواني

(ديوان ـ 343)
و نيز:

سوي من جاهل است ارچه حكيم است
به نزد عامه هندوي برهمن

(ديوان ـ 399)
فرخي در يكي از قصايد خود گفته:

ز هندوستان اصل كفر و ضلالت
بريده به شمشير هندوستاني

(ديوان ـ 364)
و يا:

سند و هند از بت پرستان پاك كرد
رفت ازين سو تا به درياي دوان (5)

(ديوان ـ 263)
به قولي بتخانه هاي گنگ و تانيسر، کعبه ي هندوان بت پرست بوده است و عنصري در يکي از قصايد خود اين موضوع را به صراحت بيان کرده و گفته است:

از آن جايگاه حج هندوان بودي
بهار گنگ بكند و بهار تانيسر

(ديوان ـ 135)
ناصرخسرو هم مانند نظامي هندوان را اهل کيد و نيرنگ دانسته و گفته است، در حالي که روميان به راه علوم رياضي گرايش يافته و در الحان موسيقي به تحقيق پرداخته اند هندوان به سوي نيرنگ و افسون کشيده شده اند.

ره هندوان سوي نيرنگ و افسون
ره روميان زي حساب است و الحان

(ديوان ـ 83)
همو تازيان را بر هندوان برتري داده است:

بي حكمت نيست برتر و بهتر
ترك از حبشي و تازي از هندو

(ديوان ـ 164)
يك بار نيز در شاهنامه به خودسوزي هندوان اشارت رفته:

سپهر آتش روز چون برفروخت
درو خويشتن همچو هندو بسوخت

(چاپ رمضاني ـ ص24 ـ جلد2)
اما با وجود اين اظهارنظرهاي بدبينانه، کم نيستند آثاري که هند را مرکز علم و فلسفه و مهد تمدن و فرهنگ معرفي کرده باشند. نمونه بارز اين آثار خود کتاب کليله و دمنه است.
در بهارستان جامي از قول ابن مقفع آمده كه:
كتبخانه حكماي هند را بر صد شتر بار كردندي. (حاكمي ـ 39)
در ويس و رامين پزشكان هند در رديف اطباي بزرگ ايران و روم قرار گرفته اند:

پزشك آرم ز روم و هند و ايران
مگر درد مرا دانند درمان

(حاكمي ـ 272)
پولاد هند در ادبيات، جايگاه ويژه اي دارد. هر شمشير يا وسيله ديگري که از اين پولاد ساخته شده باشد شهرت جهاني داشته:

كليد رومي و قفل الاني
ز پولادي زده هندوستاني

(ويس ـ 280)
و در گلستان مي خوانيم:
«از آنجا كاسه چيني به روم آرم و ديباي رومي به هند و فولاد هندي به حَلَب».
(خطيب رهبر ـ 272)
برخلاف نظر ناصرخسرو هندوان در علوم رياضي سرآمد عالم بودند:

زلف او گردان به رخ همچون حساب هندوي
كش به دست اندر ز عاج و ساج باشد تخت و ميل

(ديوان قطران ـ 213)

جذر اصّم هشت خلد سخت بود جذر هشت
تيغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم

(خاقاني ـ سجادي 34)
سنايي در بعضي از اشعارش هندو را به تيزهوشي مي شناسد و علت آن را چنين بيان مي كند:

بهر كم خوردن است و بي آبي
ذهن هندو و نطق اعرابي

اين بود زيرك آن نباشد غمر
اين نه بيمار و آن نه كوته عمر

(حديقه)
هندوان از زمان قديم به هنرنمايي در صحنه سيرک و بازيگري و نمايش حرکات بدني معروف بودند. نظامي گويد:

چو هندوي بازيگر گرم خيز
معلق زنان هندي تيغ تيز

(شرفنامه ـ 120)
و يا:

چو سلطان شو كه با يك گوي سازد
نه چون هندو كه با ده گوي بازد

(خسرو ـ 9ج ـ 3)
يکي از مشاغلي که به هندوان اختصاص داشت پيلباني بود. پيلبان معمولاً براي اينکه پيلش ياد هندوستان نکند و شلوغي راه نيندازد، در فواصل معيّن با چکشي که به دست دارد بر فرق او مي کوبد تا فرصت بررسي وضع و موقعيّت را از او بگيرد. نظامي در اين مورد گويد:

هندو ز چه مغز پيل خارد
تا هندوستان به ياد نارد

(ليلي ـ 88)
ناصرخسرو گرچه هندوان را گمراه و ناپاک ناميده ولي به دانايي بعضي از آنان اذعان دارد:

در راه عمر خفته نباسايد اي پسر
گر بايدت بپرس ز داناي هندوان

(ديوان ـ 499)
درباره ي شکل و قيافه ي هندوان در بخش دوم اين مقاله گفتگو خواهد شد. اينجا فقط اشاره مي کند به اينکه موي سر غلامان هندو را کوتاه مي کردند. چنان که نظامي گويد:

ز هندي تيغ هر كس را كه ديدند
سرش چون طرّه ي هندو بريدند

به نظر اينجانب دو علت براي بُريدن طرّه ي هندو متصوّر است:
يکي اينکه موي سر هندوان انبوه بوده چون به بهداشت و نظافت خود نيز توجه نداشتند، همين موي انبوه منبع کثافت و بيماري مي شد. براي احتراز از چنين وضعي لازم مي دانستند که اين کار انجام گيرد.
ديگر اينکه خانم خانه يا ارباب براي هر چه زشت تر نشان دادن بردگان و کنيزان خود اقدام بدين کار مي کردند تا مزاحمتي فراهم نياورند.
در قضاوت نهايي ميان اين دو طرز تلقي نظر مولوي را از مثنوي معنوي نقل مي کنيم که مي گويد:
هر انساني حتي هندو قابل پرورش و سزاوار ارشاد است. انسان اگر به پرورش درون خود همّت گمارد، صرف نظر از رنگ پوست و ديگر عيب و ايرادها، مي تواند انسان خوب و شايسته اي باشد. در اين صورت نبايد به رنگ پوست و ظاهر او اهميّت بدهي.

مرد حجي همراه حاجي طلب
خواه هندو خواه ترك و يا عرب

منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او

گر سياه است او هم آهنگ تو است
تو سپيدش خوان كه همرنگ تو است

(دفتر اول ـ 140)
ناصرخسرو نيز همين عقيده را دارد:

مردم به دانشي تو چو دانا شوي رواست
گر هندويي به جسم و يا ترك و ديلمي

در پايان اين بخش از مقاله اشاره بدين نکته ضروري است که غالباً شعرا از آوردن هندو و ترک با هم براي نمايش تضّاد رنگهاي سياه و سفيد و بيان رفتارهاي گوناگون انسانها استفاده نموده اند.

هندوك لاله و ترك سمن
سهل عرب بود و سهيل يمن

(مخزن)
و:

تركي از اصل روميان نسبش
قرة العين هندوان لقبش

(هفت ـ 138)
و:

آهوي ترك چشم هندو زاد
نافه ي مشك را گره بگشاد

(هفت ـ 147)
و:

بدين هندو كه رختت را گرفته است
به تركي تاج و تختت را گرفته است

(خسرو ـ 156)
همچنين ميان خال و هندو نيز در ادبيات فارسي رابطه اي برقرار است . حالا اين خال چه از نوع طبيعيش باشد چه از نوع مصنوعي که زنان هند بر چهره نقش مي بندند الله اعلم بالصواب.

كرد را بود دختري به جمال
لعبتي ترك چشم و هندو خال

(هفت ـ 274)
و:

مگر ديد شب تركي روي من
كه چون خال من گشت هندوي من

(شرفنامه)
حافظ گويد:

سواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارم
كه جان را نسخه اي باشد ز نقش خال هندويت

(هروي ـ 426)
$ زنگيان
از شواهد موجود در ادب فارسي چنين برمي آيد كه زنگيان آدمهاي پرخنده اي هستند امّا خنده ي آنان برخاسته از خوش رويي و خوش اخلاقي يا سعه ي صدر و سخت نگرفتن دنيا و ماديات و به طور کلي خنده ي عرفاني و فلسفي نيست، بلکه خنده اي است که از سبکسري و پوچ مغزي آنان حکايت مي کند!
چنان که سنائي در اين مورد مي گويد:

وانكه رفت از سر طرب در ره
همچو زنگي بود به دل ابله

(حديقه ـ 339)
گوئي سياهان بدبختي خود را احساس نمي کنند. به موقع و بي موقع و بجا و نابجا مي خندند و از اينک دلقک ديگران باشند لذت مي برند يا حداقل احساس حقارت نمي کنند.
سنائي گويد:

جز سيه روي وقت بيداري
نكند همچو و زنگيان شادي

(حديقه ـ 549)
بي جهت نيست که امروز هم بر چهره ي اکثر دلقکهاي نمايشي ماسک سياه مي زنند تا کارشان به واقعيت نزديکتر باشد. البته از نظر رواني سياهان چاره اي جز اين ندارند زيرا وقتي که نتوانند از راههاي مثبت شخصيت خود را بروز دهند به ايفاي نقشهاي منفي روي مي آورند.
در متون ادبي ما تعليلهاي شاعرانه فراواني در توجيه خنده و عشرت طلبي زنگيان به چشم مي خورد. نظامي در مقالت هفدهم مخزن الاسرار خنده ي نابجاي زنگيان را نوعي مبارزه ي منفي تلقي کرده و گفته است که آنان از شدت نااميدي در واقع به سيم آخر زده اند:

گفت به زنگي پدر اين خنده چيست
بر سيهي چون تو ببايد گريست

گفت چو هستم ز جهان نااميد
روي سيه بهتر و دندان سپيد

(ص ـ 158 ـ زنجاني)
همو در بيت ديگري از مخزن الاسرار گفته: همچنان که ابر سياه نمي تواند برف را در خود نگاه دارد و سعي مي کند زود آن را پس دهد زنگيان نيز نمي توانند جلو خنده ي خود را بگيرند و زود آن را بروز مي دهدن.

نيست عجب خنده ز روي سياه
كابر سيه برق ندارد نگاه

(مخزن الاسرار)
در خسرو و شيرين نيز گفته است، هر کس سياه باشد غم بدو روي نياورد. همچنان که هيچ زنگي غم را نمي شناسد.

غم از زنگي بگرداند علم را
نداند هيچ زنگي نام غم را

(خسرو و شيرين ـ 292)
نظامي يك بار ديگر اين عقيده ي خود را در قسمت قصايد آورده است.
از سياهي تا سپيدي اين سياهي راست حکم زين سياهي نيز زنگي خوش بخندد شادمان
(گنجينه ـ 191)
تقريباً نظير چنين تحليلي را در حديقه سنائي مي بينيم او مي گويد:

پا سيه روي خوشدلي بهم است
طرب انگيز سرخ روي كم است

زنگي زشت در بلاجويي
خوشدلي يافت در سيه رويي

(مدرس ـ 88)
مولوي در بيتي از مثنوي گويد چون زنگيان از اصل و نژاد و از بيخ و بن سياهند، بنابراين هرگز متوجه سياهي و بدبختي خود نمي شوند.

در سياهي زنگي ز آن آسوده است
كو ز زاد و اصل زنگي بوده است

(دفتر پنجم ـ نيك ـ 53)
در بيت ديگر از مثنوي همين موضوع را به عبارت ديگر بيان مي كند:

همچو زنگي كو بود شادان و خوش
او نبيند غير او بيند رُخش

(دفتر ششم ـ 1115)
از جمله کساني که مساله را تا حدودي علمي و عميق بررسي نموده و به نتايج نسبتاً خوبي رسيده است، عبدالله بن خلدون است. او در مقدمه کتاب بزرگ خود علت خوش طبعي و خنده رويي زنگيان را از تاثير آب و هوا و شرايط اقليمي دانسته و چنين توضيح داده است.
سبکي و سبکسري و شادي و طرب بي اندازه را هر کسي در سياه پوستان ديده است. آن ها شيفته ي رقص و پايکوبي اند و هر ساز و آهنگي آنان را به رقص و طرب وا مي دارد و در همه ي جهان به ابلهي و حماقت معروفند. علت صحيح اين امر اين است که طبيعت شادي و طب عبارت از انتشار و گسترش روح حيواني و برعکس، طبيعت اندوه، انقباض تکائف آن است و نيز معلوم است که حرارت، هوا و بخار را مي پراکند و متخلخل مي سازد و بر کميت آن مي افزايد و به همين سبب به مستان چنان شادي و فرحي دست مي دهد که به وصف درنمي آيد زيرا بخار روح به سبب حرارت غريزي، داخل قلب مي شود و خاصيت تندي شراب آن را در روح برمي انگيزد و در نتيجه، روح، انتشار و انبساط مي يابد و طبيعت شادي به مست روي مي آورد. همچنين آنان که به گرمابه مي روند هنگامي که در هواي آن تنفس مي کنند و حرارت هوا به روح آنان مي پيوندد و در نتيجه آن، روح آنان گرمي مي پذيرد و شادي و فرح به آنان روي مي دهد، چه بسا که در بسياري از اينگونه کسان از شدت شادي، حالت وجد و سرودخواني پديد مي آيد و چون سياهان در اقليم گرم به سر مي برند و گرما بر مزاج آنان و هم بر اصل مواد تکويني ايشان استيلا مي يابد و روح آنان به نسبت بدن و اقليمشان سرشار از حرارت مي شود. از اين روي روان هاي آنان نسبت به روان هاي مردم اقليم چهارم گرمتر است و حرارت بيشتري در روح آنها منبسط است و به همين سبب شادي و فرح سريعتر به آنان دست مي دهد و انبساط و خوشحالي بيشتري دارند و بر اثر اين حالت دچار سبکسري و سبکي مي شوند. (6)
البته کساني هستند که با نظر ابن خلدون موافق نيستند و روي تأثير شرايط اقليمي و آب و هوا تأکيد زياد نمي کنند. چنان که طبق يک عقيده رايج در ادب فارسي و حتي عرب، اعراب با اينکه در سرزمين خشک و گرمسيري زندگي مي کنند به داشتن نيروي خارق العاده در سخنوري مشهورند:

هندي او همچو زنگي آدمي خور در مصاف
مصري او چون عرابي تيز منطق در سخا

(خاقاني)
همچنين در صفحات قبل از قول سنائي آورديم که با وجود گرماي خيلي زياد هندوستان، هندوان به تيزي ذهن معروفند. اينک از تصاوير و تابلوهاي زيبايي که با استفاده از خنده ي زنگيان در متون فارسي ترسيم شده چند نمونه مي آوريم:

چنان سياه وشي اندكي سپيد بودي
چو زنگي كه بخنده! گشاده باشد لب

(فرخي ـ دبير سياقي ـ 9)
و:

ليك بروي چو گرم گشت آتش
راه گردد چو طبع زنگي خوش

(حديقه ـ 339)
و:

پيش ديوان درون و مكه زشت؟
زنگيان پاي كوب بر انگشت

(حديقه ـ 342)
و:

زگال ارمني بر آتش تيز
سياهاني چو زنگي عشرت انگيز

(خسرو)
و:

چه جاي شب سيه ماري است گوئي
چو زنگي آدمي خواري است گويي

و:

از آن گريان شدم كاين زنگي تار
چو زنگي خود نمي خندد يكي بار

(خسرو ـ 292)
و:

بيا ساقي آن مي كه رومي وش است
به من ده كه طبعم چو زنگي خوش است

(شرفنامه ـ 98)
زنگيان به دليل برخورداري از طبعي اين چنين خوش قهراً به موسيقي روي آورده اند و ايشان به عنوان مطرب در مراسم عروسي شرکت مي کردند. نظامي گفته:

چو باشد مطرب زنگي و روسي
نشايد كرد از ين بهتر عروسي

(خسرو ـ 292)
خاقاني در اشعار خود زنگيان را غالباً چارپاره زن معرفي نموده است:

لاجرم شايد ار به رسته ي بيد
زنگي چارپاره زن شد سار

(سجادي ـ 108)
و:

به چارپاره ي زنگي به باد هرزه ي دزد
به بانگ زنگل نباش و گم گم نقاب

(سجادي ـ 54)
و:

سار به شاخسار بر زنگي چارپاره زن
خنده زنان چو زنگيان ابر ز روي اغبري

(سجادي ـ 430)

منبع: مجله ي ادبستان، شماره ي 55
پايگاه نور ش 38